دنیای سرگرمی


دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


داستان های فلسفی و کوتاه

داستان شولی

 در شهری که شولی می زیست، موافقان و مخالفان زیادی داشتبعضی او را بسیار دوست میداشتند و کسانی بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند، درمیان خیلی دوستاران او نانوایی بود که شولی را هرگز ندیده بود وفقط نام و حکایتی از او شنیده بودروزی شولی از کنار دکانی می گذشت، گرسنگی چنان او را ناتوان کرده بود که چاره ای جز تقاضای نان ندید، از مرد نانوا خواست تا گرده ای نان به او بدهدنانوا برآشفت، او را ناسزا گفت و شولی رفتدر دکان نانوا مرد دیگری نشسته بود که شولی را می شناخت، روبه نانوا کرد وگفت: اگر شولی را ببینی چه خواهی کرد، نانوا گفت او را بسیار احترام خواهم کرد و هرچه بخواهد به او خواهم داددوست نانوا گفتآن مردی که الآن از خود راندی و لقمه ای نان را از او دریغ کردی شولی بودنانوا شرمنده شد، چنان حسرت خورد که گویی آتش در جانش بر افروختند، پریشان وشتابان در پی شولی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافتبی درنگ خود را به دست و پای شولی انداخت و از او خواست باز گردد که وی طعامی برای او فراهم کندشولی پاسخی نگفت، نانوا اصرار کرد و افزودمنت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران، تا به شکرانه ی این توفیق و افتخاری که نسیب من می گردد مردم بسیاری را اطعام دهمشولی گفت من می پذیرمشب فرا رسید، مهمانی عظیمی برپا شد، صدها نفر بر سر سفره ی نانوا نشسته بودندمرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرده بود و همگان را از حضور شولی در خانه ی خود خبر دادبر سر سفره اهل دلی رو به شولی کرد وگفتیا شیخ نشانۀ  دوزخی و بهشتی در کجاست؟ شولی گفتدوزخی آن است که یک گرد نان را در راه خدا نمی دهد، امّا برای شولی که بنده ی ناتوان و بیچاره ی اوست صد دینار خرج می کند قطعاً بهشتی این گونه نمی شود.

پاسخ بسیار زیبای امام علی 

از حضرت علی علیه السلام پرسيدند: واجب و واجبتر چيست؟ نزديك و نزديكتر كدامند؟ عجيب و عجيبتر چيست؟ سخت و سختتر کدامند؟ ایشان فرمودند: واجب، اطاعت از خدا و واجب تر از آن، ترك گناه است. نزديک، قيامت و نزديک تر از آن، مرگ است. عجيب، دنيا و عجيب تر از آن، محبت دنياست. سخت، قبر است و سخت تر از آن، دست خالی به قبر رفتن است.

داستان در جست و جوی خدا

 کوله پشتی اش را برداشت و راه افتادرفت که دنبال خدا بگردد و گفتتا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشتنهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود، مسافر با خنده ای گفتچه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن درخت زیر لب گفتولی تلخ تر آن است که بروی و بی ره آوردی برگردیای کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی همین جاست... مسافر رفت و گفتیک درخت از راه چه می داند، پاهایش در گل است، او هیچگاه لذت جستجو را نخواهد یافتو نشنید که درخت گفت:امّا من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جزء آنکه بایدمسافر رفت و کوله اش سنگین بودهزار سال گشت، هزار سال بر خم و پیچ، هزار سال بالا و پستمسافر بازگشت رنجور و نا امیدخدا را نیافته بود، غرورش را کم کرده بودبه ابتدای جا رسیدجاده ای که روزی از آن آغاز کرده بوددرخت هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بودزیر سایه اش نشست تا کمی بیاسایدمسافر درخت را به یاد نیا وردامّا درخت او را می شناختدرخت گفت:سلام مسافر، در کوله ات چه داری؟ مرا هم میهمان کنمسافر گفتبالا بلند تنومندم، شرمنده ام، کوله ام خالی است و هیچ چیزی ندارمدرخت گفتچه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داریامّا آن روز که می رفتی، در کوله ات چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جادّه آن را از تو گرفتحالا در کوله ات برای خدا جا هست و قدری از حقیقت را داخل کوله مسافر ریختدستهای مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حیرت درخشید و گفتهزار سال رفته ام پیدا نکرده ام امّا تو نرفته ای، این همه یافته ایدرخت گفتزیرا تو در جادّه رفتی و من در خودم، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جاده هاست...

 داستان عابد و ابلیس

 در میان بنی اسرائیل عابدی بود وی را گفتنددر فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد برخاست طبری برداشت تا آن درخت را برکند، ابلیس به صورت پیری ظاهر شد، بر مسیر او مجسم شد و گفت:ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول شو. عابد گفت نه بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و با هم درگیر شدند، عابد بر ابلیس پیروز شد و وی را گرفت و برسینه اش نشست ابلیس در این میان گفت دست نگه دار تا سخن بگویم تو که پیامبر نیستی، و خدا تو را به این کار مامور ننموده استبه خانه برگرد و هرروز دو دینار زیر بالشت نهم با یکی انفاق کن و با دیگری معاشواین بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است عابد به خود گفت یکی را صدقه دهم و با دیگری معاش کنم برگشت و بامداد روز بعد دو دینار دید برگرفت، روز دوم دو دینار بود بر گرفت وروز سوم هیچ دیناری ندید، خشمگین شد طبری گرفت و بسوی درخت شتافتباز هم درآن نقطه ابلیس پیش آمد گفت کجا عابد گفت می روم تا آن درخت را برکنم، ابلیس گفت زهی خیال باطل به خدا هرگز نتوانی، باز ابلیس و عابد درگیر شدند این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشگکی در دستعابد گفت دست بردار تا برگردم، امّا بگو چرا بار اوّل برتو پیروز آمدم، واینک در دست تو حقیر شدمابلیس گفت تو آن وقت برای خدا خشمگین بودی وخدا مرا مسخر کردهرکس کار برای خدا کند مرا بر او غلبه ای نباشد ولی این بار برای دینار و دینارکی خشمگین شدی پس مغلوب من شدی.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستان های فلسفی و کوتاه, | موضوع: <-CategoryName-> |